سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 91/9/13 | 5:6 عصر | نویسنده : رها.ع

پیرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد؛ وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد.
پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب حداقل اسم معصومی، قرآنی، دعایی، چیزی می انداختی دور گردنت، نه این. حیف نیست تویی که آمده ای مجلس امام حسین، ادای یه عده اجنبی را در بیاری؟ بچه مسلمان را چه به این رفتارها؟
موبایل پیرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد؛ پسر جوان آرام از مجلس بیرون آمد، گوشی ام پی تری پلیر را در گوشش گذاشت، صدای مداحی را زیاد کرد و با چشم گریان وارد کلیسای آن طرف خیابان شد.......

 

 




  • طلا
  • خسوف
  • جاوا اسکریپت

    mouse code

    کد ماوس