سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 91/9/18 | 4:59 عصر | نویسنده : رها.ع

 

 

شب سردی ست و هوا منتظر باران است

 


وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است

 


شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
 

ماه پیشانی  من دلبر بارانی من0000
 
ی دنیا دلتنگتم عشــــــــقــــــــــم



تاریخ : شنبه 91/9/18 | 4:47 عصر | نویسنده : رها.ع

مرا در آغوش بگیر !

که دلم نمی خواهد یک لحظه بی تو در آغوش تنهایی بسوزم

و سوخته های خاکستر احساسم اسیر چنگال باد شود

احساسی که تنها مال توست

وابسته به احساس آتش گونه توست

دردهایم را از تنم جدا کن !

درد نبودنت ، درد ندیدنت ، درد به تو نرسیدن را

تنها تو که با آواز قلبم هم صدا می شوی

تا نخواهم یک لحظه از من و دلم جدا نمی شوی

مرا از خودم رها کن !




تاریخ : شنبه 91/9/18 | 4:47 عصر | نویسنده : رها.ع

عـــاشــق کــه میشی

هم حسود میشی

هم خودخواه

هم دیوونه

هم تنها




تاریخ : دوشنبه 91/9/13 | 5:6 عصر | نویسنده : رها.ع

پیرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد؛ وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد.
پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب حداقل اسم معصومی، قرآنی، دعایی، چیزی می انداختی دور گردنت، نه این. حیف نیست تویی که آمده ای مجلس امام حسین، ادای یه عده اجنبی را در بیاری؟ بچه مسلمان را چه به این رفتارها؟
موبایل پیرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد؛ پسر جوان آرام از مجلس بیرون آمد، گوشی ام پی تری پلیر را در گوشش گذاشت، صدای مداحی را زیاد کرد و با چشم گریان وارد کلیسای آن طرف خیابان شد.......

 

 




تاریخ : دوشنبه 91/9/13 | 4:45 عصر | نویسنده : رها.ع




  • طلا
  • خسوف
  • جاوا اسکریپت

    mouse code

    کد ماوس